“من آموختهام تا بتوانم فارغ از رنجها و دردهایی که با من همراه است؛ زندگی را زندگی کنم، آموختهام به جای فکر کردن به جسمی که حرکت ندارد؛ روحم را به پرواز در آورم و از قدرت شگفتانگیزش برای کشف ناشناختههای پیش رویم یاری جویم.”
این سخنان از سمانه احسانینیا، هنرمند، نقاش و گوینده است. در این مقاله زندگینامه او را مورد بحث قرار می دهیم.
سمانه احسانی نیا ۱۷ اردیبهشت ۱۳۶۳ در شهر قائن (واقع در استان خراسان جنوبی) بهدنیا آمد. او و دو خواهرش از کودکی سرسخت بزرگ شده بودند. پدرش آنها را آدمهای مسئولیتپذیری بار آورده بود. تا قبل از سانحه رانندگی در سال۸۳ که منجربه معلولیتش شد؛ در زمینههای هنری از جمله عکاسی، تئاتر و معرق فعالیت میکرد.
در نوجوانی، دوست داشت نقاشی بخواند؛ اما در شهر قائن این رشته تدریس نمیشد؛ بنابراین، خیاطی خواند؛ ولی آن را رها کرد و بعد از گرفتن دیپلم به دنبال کسب مهارتهای بیشتر در رشتههای صنایعدستی مانند معرقکاری و گلسازی رفت. همچنین درگروه تئاتر شهرشان شرکت نمود و در همان زمان مقام کسب کرد و جایزه گرفت.
یک روز مانده به عید نوروز سال ۸۳، سمانه و همسرش در جاده طبس که برایشان ناآشنا بود؛ دچار سانحه رانندگی شدند. پس از حادثه، با وضعیت بسیار نامناسب و غیر استانداردی به بیمارستان منتقل شد و در زمان انتقالش، یکی از امدادگران مرد به نام آقای «حقانی» تلاش بسیاری برای زنده ماندن و کاهش آسیب به او داشت. سمانه عمل سختی را پشت سر گذاشت؛ طوریکه پزشکان به خانوادهاش گفتند امیدی به زنده ماندنش نیست و بیشتر از ۲ سال زنده نخواهد ماند.
اکنون نه ۲ سال، بلکه ۱۹ سال از آن روز میگذرد. به دلیل ضربهای که به مهرههای پنج و شش گردنش وارد شد؛ از ناحیه گردن دچار ضایعه نخاعی گردید و تنها عضوی که در بدن او حرکت میکند، سر اوست!
سمانه تازهعروس بود و قرار داشتند عید، بعد از اینکه با اقوام و خویشاوندان به سفر رفتند، سر خانه و زندگیشان بروند، اما تصادف، اتفاقی که فکرش را هم نمیکردند، همهچیز را تغییر داد.
او می گوید: بعد از تصادف گردنم بهشدت آسیب دیده بود طوری که در آن پلاتین گذاشتند. مدتی در بیمارستان بستری بودم و بعد من را به خانهای که قرار بود بعد از عروسی، با همسرم در آن زندگی کنیم، بردند. در همان مدت دچار زخم بستر شدم. تنگینفس داشتم و به داروهای مسکن وابستگی زیادی پیدا کرده بودم. شرایطم آنقدر وخیم بود که بیش از چند ماه نتوانستند در خانه از من نگهداری کنند.
حتی تصور اینکه یک روز از خواب بیدار شویم و ببینیم دست یا پایمان خواب رفته است و آن را حس نمیکنیم خیلی سخت است؛ چه برسد به اینکه تا بیستسالگی همهچیز بر وفق مراد باشد و بعد از آن، در پی یک سانحه، دیگر نتوانی حتی یک انگشتت را تکان بدهی».
راهی برای خانواده نمانده بود و آنها سمانه را به آسایشگاهِ معلولانِ فیاض بخش در مشهد منتقل کردند تا مدتی را در آنجا بگذراند. «وقتی وارد آسایشگاه شدم، غم عجیبی داشتم. خیلی برایم سخت بود که با وجود اتفاقی که برایم افتاده بود باید در محیطی غریبه با آدمهایی که نمیشناختم هماتاق میشدم. هرروز این فشار روحی برایم بیشتر میشد، بهویژه به این دلیل که ماهها تنها و از خانوادهام دور بودم. کمکم سعی کردم با هماتاقیها و یاورانی که برای کمک داوطلبانه به آسایشگاه میآمدند ارتباط بگیرم تا کمی از بار تنهاییام کم شود، اما همین که شب میرسید، در خلوت و تنهایی، این فشار بیشتر میشد».
دو سال پس از حادثه، حضور همسرش در کنار او، روز به روز کمرنگتر شد و بعد از رفتن سمانه به آسایشگاه برای همیشه رنگ باخت. داستان زندگی سمانه و همسرش در سال ۸۹ به صورت رسمی پایان یافت و سمانه با وجود همه سختیهایی که برایش داشت میگوید:« بالاخره باید میپذیرفتم که داستان زندگی مشترکم هم پایان خودش را دارد».
اعتمادِ سمانه به پروردگارش انگیزه و چراغ امیدی را در قلبش روشن کرد و تصمیم گرفت تا به زندگی برگردد؛ نه اینکه فقط زنده باشد؛ بلکه مفید زندگی کند و اینکار نیاز به تلاش بسیاری داشت.
برای شروع، درس را انتخاب کرد و تصمیم گرفت ادامه تحصیل دهد؛ کتابهای سمانه در آن دوران بهترین رفقای او بودند؛ کتابهایی که کمک میکردند از حال و هوای تلخی که شاید گاهی اوقات آزارش میداد فاصله بگیرد و در دل داستانها، دوباره خودش را پیدا کند.
برای قبولی در دانشگاه تلاش کرد و با کمک بخش آموزش آسایشگاه و یاورهایی که در آنجا همراهی و همکاری میکردند؛ توانست در کنکور شرکت کند. در دانشگاه پیام نور مشهد در رشته علوم اجتماعی گرایش پژوهشگری قبول شد. دانشگاه پیام نور را انتخاب کرد، زیرا امکان حضور سر کلاسهای درس را نداشت. درس خواندن برایش سخت بود، باید خودش درسها را میخواند و یاد میگرفت. از یاورانی که به آسایشگاه میآمدند کمک میگرفت و از کتابها نکتهبرداری و خلاصه نویسی میکرد. همزمان در بازارچههای نیکوکاری آسایشگاه هم گویندگی انجام میداد.
نوع درس خواندن سمانه خیلی متفاوت بود و برای خواندن کتاب ۳۰۰ صفحهای حداقل ۱۵۰ بار باید یک نفر را صدا میزد تا فقط کتاب ورق بخورد تا او بتواند یکبار آن کتاب را بخواند.
پروسه درس خواندنش خیلی سنگین بود؛ برای امتحانات دانشگاه از سرویسی که آسایشگاه برای محصلان در اختیار میگذاشت استفاده میکرد؛ تیم خدماتی آسایشگاه کمکش میکردند که روی ویلچر بنشیند و به حوزه امتحانی برود و برگردد. این رفتوآمدها سختیهای خاص خودش را داشت؛ بهویژه زمانی که زمستان بود و هوا سرد.
بعد از هر امتحان نیاز داشت دو الی سه روز استراحت کند تا بتواند برای امتحان بعدی آماده شود؛ در یکی از ترمهای تحصیلیاش دوتا از امتحانهای او پشت هم برگزار شد و تقریبا دو روز پشت سرهم هیچ استراحتی نداشت. امتحان دوم را که داد به آسایشگاه برگشت؛ زمانی که روی تخت دراز کشید به شدت بدنش درد میکرد و این شدت درد به حدی زیاد بود که حتی توان اینکه بخواهد گریه کند، تا کمی آرام شود را هم نداشت و در همان حال و هوا، با خدای خود مناجات میکرد. او میگوید :« یادم هست که یکی از دل نوشتههایم در همان لحظهها متولد شد».
سمانه درسش را در همان آسایشگاه به اتمام رساند و در سال ۱۳۸۷ نقاشی با دهان را آغاز کرد.
در آسایشگاه، سمانه با آقای حمید کیانیان، کارگردان و سرپرستِ گروه تئاتر «بچه های باران» قدرتمندترین و حرفهایترین گروه تئاتر معلولان ایران، آشنا شد. در ابتدا به عنوان گوینده یا به عنوان عضو هنری گروه، همراهشان بود ولی اکنون عضو هیئت مدیره گروه باران است.
حدود شش سال و نیم از پایان سال ۸۴ و تقریبا تا پایان سال ۹۰ در آسایشگاه زندگی کرد و این سالهای آخر بخاطر علاقه به گویندگی و تئاتر در بازارچه نیکوکاری آسایشگاه فیاض بخش در نماهنگهایشان با آنها همراهی داشت. او آواخر سال ۹۰ از آسایشگاه بیرون آمد و تصمیم گرفت مستقل باشد. این تصمیم با مخالفت خانواده و دوستانش مواجه شد، اما سمانه در این راه مصمم بود.
با اینکه سمانه در آن دوران با مشکلات زیادی همچون عفونت شدید بدن (به علت زخم بستر)، سوراخ شدن مری که عوارضی چون محروم شدن از خوردن و آشامیدن را به همراه داشت و عفونت ریه و کلیههایش دگیر بود؛ حاضر نشد از تصمیمش عقبنشینی کند و تلاشش را بیشتر و بیشتر کرد. سال ۱۳۹۰ از آسایشگاه بیرون آمد و به خانه پدریاش برگشت و در سال۱۳۹۱بعد از آشنایی با استاد تقی زاده نقاشی را به صورت حرفه ای دنبال کرد. از همان زمان که در آسایشگاه بود؛ مدام به این موضوع که باید خودش را برای یک زندگی مستقل آماده کند؛ فکر میکرد.
«این کار برای من گامی بلند و از دید دیگران محال بود. وقتی این موضوع را با خانواده مطرح کردم، به من میگفتند: با این شرایط مگر میشود مستقل زندگی کرد؟ اما مستقل بودنم به این معنا نبود که تنها زندگی کنم بلکه میخواستم مدیریت زندگیام را به دست بگیرم. به دلیل کارم باید بیرون از خانه رفتوآمد میکردم و مدام برایم مهمان میآمد. نمیخواستم بار سنگینی برای خانواده باشم. ۳ سال در خانه پدرم زندگی کردم. در آن مدت نمایشگاههای زیادی برگزار کردم و بعد از آن توانستم در مشهد همین خانه را رهن کنم که بعد از آن، پدرم این خانه را برایم خرید. مدتی برای کارهای شخصیام پرستار داشتم، اما پرداخت هزینهاش برایم سخت بود. حالا کارهای شخصی من را مادرم انجام میدهد و یک منشی دارم که هرروز ۶ ساعت به خانهام میآید و کارهای ضبط صدا، رایانه و تلفن همراهم را انجام میدهیم»
«شاید ساعتها نقاشی کنم، اما زمان را متوجه نمیشوم. دندانپزشک یک پروتز درست کرده است تا هنگامی که با قلم در دهان به روی بوم ضربه میزنم، دندانهایم آسیب نبینند. با وجود این، باز هم بعد از ساعتها نقاشی، دهان و دندانهایم درد میگیرد و گردن و کمرم خیلی تحت فشار است، آنقدر که خیس عرق میشوم. به قول معروف، درآمدم را با عرق جبین به دست میآورم! با همه اینها، خلق اثر برایم لذتبخش است.»
فاطمه نحوی، مادر سمانه، درباره زندگی دختر هنرمندش میگوید: «سمانه دختر پر شور و پرجنبوجوشی بود که از هر انگشتش یک هنر میریخت. آخرین روز سال ۱۳۸۳ خبر آوردند که ماشین او در جاده چپ کرده است و بعد از آن سمانه برای همیشه یکجانشین شد. اما این اتفاق موجب توقف مسیر سمانه نشد.
سمانه علاوه بر نقاشی در زمینه گویندگی، شعر، سخنرانیهای انگیزشی و موسیقی هارمونیکا (سازدهنی) نیز فعالیت دارد.
از سایر افتخارات او میتوان به این موارد اشاره کرد :
• عضویت در هیئتمدیره گروه تئاتر معلولین”بچه های باران”
• برگزاری بیش از ۱۰ نمایشگاه نقاشی انفرادی داخلی
• شرکت در ۲۶ نمایشگاه نقاشی گروهی داخلی و بینالمللی
• دریافت تندیس کنگره زنان موفق ایران
• دریافت بورسیه انجمن جهانی حمایت از نقاشان دهان و پا
• دریافت نشان طلایی پرکارترین هنرمند سال ۲۰۲۰ مشهد از نگاه گروه هنرمندان ستاره خورشید هنر
• سخنران سمینار بین المللی تد در سال۹۵ و …
در بهار ۱۳۹۶ سمانه تصمیم جدی گرفت تا در تهران، نمایشگاه نقاشی برگزار کند. فرهنگسرای نیاوران برای نمایشگاه او اعلام همکاری کرد. او چندسال پیش، زمانی که چشماندازهایش را مینوشت و اهداف بیست سالهاش را مکتوب میکرد، اولین اسمی که برای برنامه نمایشگاههایش ثبت کرده بود فرهنگسرای نیاوران بود! زیباترین اتفاق شگفت انگیز این نمایشگاه، رونمایی از بزرگترین اثرش، توسط استاد بزرگوار جناب آقای دکتر شفیعیکدکنی بود.
جالب اینجا بود که همزمان با برگزاری نمایشگاه سمانه، در سالن همایشهای فرهنگسرای نیاوران جشنی برای چهرههای ماندگار و مفاخر ایران برگزار شده بود و دکتر شفیعی کدکنی مهمان ویژه این همایش بودند، ولی ایشان بجای رفتن به جشن چهرههای ماندگار، تصمیم گرفتند مهمان ویژه نمایشگاه نقاشی سمانه احسانینیا باشند.
با رفتن دکتر به نمایشگاه او، برای مهمانان همایش جای سوال شده بود که آن دختر کیست و
بهاینترتیب اکثر مهمانان، بازدید کنندگان نمایشگاه نقاشی سمانه شدند.
همچنین وی، نویسندهی کتاب مجموعه دلنوشتهها و نقاشیهای سمانه با نام ارکیده ی درون من میباشد. کتابی آذین بسته شده با تصاویری از نقاشیهایی که در طی این سالها با دهان کشیده است . این مجموعه یک کتاب دوزبانه، به زبان های فارسی و انگلیسی می باشد. علاوه بر آن دلنوشتههایی که با صدای او ضبط شده و هنرمندان عزيزي با نوای زیبای سازشان او را همراهی کردهاند؛ به صورت صوتی و از طریق QR کد قابل پخش و شنیدن است. بخشی از این دلنوشتهها متعلق به دورانی است که ساکن آسایشگاه معلولین بود. درست زمانی که در شروع معلولیتش، مبارزهای درونی را برای عبور از حصار تاریکی و تنهایی آغاز کرده بود.