“پای چپ من“
“همه چیز هیچ است، بنابراین هیچ چیز نباید پایان یابد.”
کریستی براون (Christy Brown) نویسنده و هنرمند ایرلندی بود که با فلج مغزی متولد شد و فقط با انگشتان پای چپش میتوانست بنویسد و نقاشی کند. کریستی در کودکی به شدت محدودیت جسمی، حرکتی و گفتاری داشت، اما در جوانی استعدادهایش شکوفا شد. مشهورترین اثر او، زندگینامهای به نام «پای چپ من» است.
در این مقاله زندگینامه کریستی براون را مورد بحث قرار می دهیم:
کریستی براون در پنجم ژوئن ۱۹۳۲ در یک خانواده کارگری و کاتولیک در شهر دوبلین (Dublin) ایرلند متولد شد. مادرش، ریجت فاگان (Bridget Fagan) و پدر او، پاتریک براون (Brown Patrick) آجرکار، ۱۳ فرزند داشتند. کریستی فرزند ششم خانواده بود و به سختی دنیا آمد؛ طوری که مادر و پسر هردو تا پای مرگ رفتند. بعد از دنیا آمدن کریستی، مادرش را از بیمارستان مرخص کردند تا یکی دو هفته ای دوران نقاهت را بگذراند و او را همچنان بدون نام، مدتی در بیمارستان نگه داشتند تا زمانی که حال مادر بهتر شود.
مادرش اولین کسی بود که در ۴ ماهگی کریستی متوجه شد او عیب و نقصی دارد. ریجت متوجه شد هر وقت میخواهد به کریستی شیر دهد، سرش به عقب میافتد. او تقلا میکرد دستش را پشت گردن نوزادش قرار دهد و سرش را ثابت نگاه دارد و این عیب را برطرف کند اما به محض این که دستش را بر میداشت سر او دوباره پایین میافتاد. این اولین نشانه خطر بود.
بعداً که کریستی بزرگتر شد ریجت به نقصهای دیگری از او نیز پی برد؛ متوجه شد دستهایش تقریباً اغلب اوقات چنگ میشوند و نیز آرواره هایش، یا چنان محکم به هم قفل میشد که ریجت قادر نبود آنها را از هم باز کند یا ناگهان چنان شل میشد و پایین میافتاد که دهانش به یک سمت کج میشد. در شش ماهگی، اگر کوهی از بالش در اطرافش نبود، نمی توانست پشتش را راست نگاه دارد. در دوازده ماهگی نیز وضع به همین منوال ادامه داشت.
مادرش که بسیار نگران این وضع بود، ترسش را با همسرش در میان میگذارد و تصمیم میگیرند به دنبال درمان بروند.
یک سالگی را رد کرده بود که او را به انواع بیمارستانها و درمانگاهها بردند و دیگر یقین کردند، قطعاً عیب و علتی دارد؛ عیب و علتی که آنها درک نمیکردند چیست و نامی برای آن سراغ نداشتند. کمابیش همه پزشکانی که او را معاینه میکردند، آن را مورد پزشکی بسیار جالب و در عین حال، لاعلاج می دانستند و به مادرش میگفتند که او دچار فلج مغزی شدید است و همان طور باقی خواهد ماند. این موضوع برای مادری جوان که پنج بچه سالم بزرگ کرده، ضربه ای سخت بود. آنها به ریجت اطمینان میدادند که نمیتوان برای پسرش کاری کرد. بخشهایی از مغز او در بدو تولد به دلیل کمبود اکسیژن آسیب دیده بود. آنها متعقد بودند کریستی از لحاظ ذهنی نیز دچار معلولیت است. اگرچه از نظر جسمی آسیب دیده بود، اما ذهنش کاملاً کار میکرد. برخلاف تشخيص همه پزشکان و متخصصان، ریجت حرف آنها را نپذیرفت و به قبول واقعیت تن نداد. کریستی بچه «او» و بنابراین بخشی از خانواده بود. اهمیتی نمیداد که چه اندازه کند و ناتوان است؛ مصمم بود با او عین بچههای دیگرش رفتار کند. نه همچون آن موجود عجیبی که جایش اتاق عقبی است و وقتی مهمان میآید، هرگز نباید اسمش را آورد.
بعدها کریستی نوشت: تصمیم او تصمیمی سرنوشت ساز در زندگی و آیندهی من بود. تصمیم او به این معنی بود که مادرم همیشه کنارم بود و یاریام میکرد تا با تمام موانعی که پیش میآید بجنگم و هرگاه درهم شکسته میشدم نیرویی تازه در من میدمید. اما برای مادرم کار آسانی نبود زیرا اقوام و دوستان تصمیم دیگری گرفته بودند. آنها معتقد بودند باید با مهربانی و همدلی با من رفتار کنند ولی من را جدی نگیرند. از بخت بلند من، مادر و پدرم در برابر همه آنها ایستادند اما مادرم خوش نداشت فقط به این اکتفا کند که بگوید من کندذهن نیستم. او عزم کرد این موضوع را ثابت کند آن هم نه از سر وظیفه شناسی بلکه از روی عشق.
چهار سال گذشت و کریستی پنج ساله همچنان مانند نوزادی ناتوان بود البته كاملاً بی حرکت نبود بلکه به لرزه می افتاد، آن هم چه لرزه هایی! شدید، سخت و مار مانندی که رهایش نمیکرد، مگر هنگام خواب. انگشتانش دائم چنگ میشد و در هم گره میخورد. ساعدهایش ناگهان به عقب میپیچید و هرازگاهی به این طرف و آن طرف میجهید و سرش شل میشد و به یک سمت آویزان میماند.
تنها و محصور در دنیای خود بود؛ ناتوان از ارتباط با دیگران. آرزو داشت بدود و با بقیه بازی کند اما نمی توانست از بند خود رها شود. ناگهان اتفاقی رخ داد و در یک لحظه همه چیز تغییر کرد، ایمان مادر به کریستی، پیروز شد و ترس پنهانش، مبدل به موفقیت.
بعد از ظهر یک روز سرد و خاکستری رنگ ماه دسامبر بود. همه خانواده دور اجاق آشپزخانه جمع شده بودند. مونا خواهر کریستی، در گوشهای کز کرده بود و چند کتاب درسی پیش رویش افتاده بود. با یک تکه گچ زرد درخشان روی تخته مشق کهنه رقم های کوچک را با هم جمع میبست.
در حالیکه کریستی به بالشهایی که نزدیک مونا و کنار دیوار چیده بودند تکیه داده بود و او را تماشا میکرد. تکه گچی بسیار مجذوبش کرده بود. ناگهان خواست همان کاری را بکند که خواهرش میکرد. بعد بی آن که فکر کند یا دقیقاً بداند چه کار میکند خودش را پیش کشید و تکه گچ را از دست خواهرش گرفت، آن هم با پای چپ.
او نمیداند چرا برای این کار از پای چپ استفاده کرد. برای خیلی ها و حتی برای خود کریستی معمایی است. اگرچه پیش تر نیز از همان سن پایین علاقهای عجیب به انگشتهای پایش نشان میداد، اما پیش از آن هرگز تلاش نکرده بود به طریقی از پاهایش استفاده کند؛ آنها هم مانند دستهایش بی استفاده بودند.
کریسیتی سالها بعد در کتاب خود نوشت: این اتفاق پس از آن همه سال صبر و تردید چنان سریع و چنان ساده رخ داد که اکنون میتوانم کل صحنه را طوری ببینم و احساس کنم که گویی همین هفته پیش اتفاق افتاده است. گچ را محکم بین انگشتهای پایم نگه داشتم و بدون فکر، خطوطی درهم و برهم بر لوح کشیدم. کمی گیج و منگ و متعجب سرم را پایین انداخته بودم و به تکه گچی که بین انگشتهای پایم چسبیده بود، نگاه میکردم و نمیدانستم چه کار دیگری با آن بکنم و حتی درست نمیدانستم گچ از کجا آمده است! سرم را بلند کردم و متوجه شدم همه حرفشان را قطع کرده و در سکوت به من خیره شدهاند. هیچ کس از جا تکان نمیخورد. مونا با چشمهای گشاده و دهان باز به من خیره شده و آن طرف بخاری دیواری، پدرم جلو خم شده دستها را باز کرده و بر زانو گذاشته بود. اما مادرم پیش من آمد و کنارم زانو زد و با لحنی آرام گفت: «بهت میگم باهاش چه کار کنی، کریس.» یک تکه گچ دیگر از مونا گرفت و بعد با طمأنینه، پیش چشم من روی کف زمین، حرف اول الفبا را نوشت «A» نگاهم کرد و گفت عین این را بنویس کریستی.
بعد از بارها تلاش درنهایت کریستی توانست با کمک مادرش حرف «A» را روی زمین بنویسد و این شروع کار نوشتن او بود؛ حالا میتوانست با ابزاری ماندگارتر از گفتار سخن بگوید، یعنی با نوشتار!
کریستی هرگز تحصیلات رسمی نداشت، اما با حمایت مادرش، به تدریج نوشتن و برقراری ارتباط را آموخت. چند سال بعد، کریستی یاد گرفت که از یک قلم مو بین انگشتان پا استفاده کند.
او در سال های نوجوانی با دکتر ایرلندی رابرت کولیس (Robert Collis) آشنا شد. کولیس یک کلینیک برای بیماران فلج مغزی تاسیس کرده و براون اولین بیمار او در این کلینیک بود. کولیس همچنین یک نویسنده برجسته بود و براون را در نحوه نوشتن و نویسندگی راهنمایی کرد.
بریجت پس از تولد سیزدهمین فرزندش در بیمارستان روتوندا (Rotunda)، با کاتریونا دلهانت (Katriona Delahunt) که بهعنوان مددکار اجتماعی تحت تعلیم بود، آشنا شد. کاتریونا مجذوب صحبتهای بریجت درباره کریستی شد و به دیدار پسری رفت که با انگشتان پا نقاشی میکرد.
او شروع به ملاقات منظم با خانواده براون کرد؛ گهگاه کتاب، ابزار و وسایل لازم برای نقاشی را برای کریستی میآورد چرا که کریستی در طی سالها و پس از کلنجار با چند کتاب که در خانه یافته بود، یادگرفت که هم بنویسد و هم نقاشی بکشد. البته با انگشتان پای چپش، تنها اندامی که بر روی آن کنترل خوبی داشت. بدینگونه او علاقهمندی شدیدی به هنر و ادبیات از خود نشان داد و با پشتکار بر مهارتهای بدنیاش در جهت انجام علایق هنری و ادبی افزود. در نهایت به سرعت به یک هنرمند پرکار تبدیل شد.
کریستی، با تشویق و کمک مالی کاتریونا، اولین سفر خارجی خود را در ۱۸ سالگی به لوردز در فرانسه تجربه کرد. او در آنجا با افرادی ملاقات کرد که معلولیتهایشان حتی بیشتر از او بود. او خود را همانطور که بود پذیرفت و تصمیم گرفت داستان زندگی خود را بنویسد.
کریستی درمان جدیدی را برای فلج مغزی آغاز کرد که منجر به بهبود وضعیت گفتاری و جسمانیاش شد. همچنین گفتار درمانی را با دکتر پاتریشیا شیهان (Dr. Patricia Sheehan)
آغاز کرد و تواناییاش را در برقراری ارتباط با افراد خارج از خانواده بهبود بخشید. کریستی سرانجام در سن ۲۲ سالگی خاطرات خود را کامل کرد.
“پای چپ من” در سال ۱۹۵۴ منتشر و کریستی در سطح بین المللی به عنوان نویسنده ای برجسته شناخته شد.
کریستی اذعان داشت که هرگز استعدادی را که در نوشتن دارد، در هنر نخواهد داشت، اما صدها نقاشی کشید که مشابه نوشتههایش، مبارزات، تجلیات، و احساس انزوای او را به تصویر میکشید. او یکی از اولین اعضای انجمن هنرمندان معلول آرنولف استگمن (Arnulf Stegmann) بود که در ازای تولید تعدادی نقاشی هر سال مبلغی ماهانه به کریستی پرداخت میکرد. تعدادی از نقاشی های کریستی براون در نمایشگاه انجمن تاریخی ایرلندی امریکا به نمایش گذاشته شد.
در همین گیر و دار، مادرش در سپتامبر ۱۹۶۸ درگذشت. این اتفاق عمیقا زندگی او را تحت تاثیر قرار داد. کریستی زمان بیشتری را صرف نوشتن کرد تا رمان خود را به نام نشسته در تمام روزها (Down All the Days) در سال ۱۹۶۹ به پایان رساند. شخصیت اصلی و محوری این کتاب درباره مادر است.
در سال ۱۹۷۲ براون با یک زن انگلیسی به نام مری کر (Mary Carr)، که در یک مهمانی در لندن با او آشنا شده بود، ازدواج کرد. هنگامی که یک روزنامه نگار از او پرسید که آیا تا به حال به این فکر کرده است که زندگی او بدون معلولیت چگونه خواهد بود، کریستی خندید و گفت: «میدانم. من هم مثل پدرم آجرکار خوبی میشدم.»
سلامتی کریستی براون پس از ازدواج با مری بدتر شد. او در واپسین سالهای زندگی پیش از مرگ عمدتاً به یک گوشهنشین مبدل شده بود. براون در سال سپتامبر ۱۹۸۱ درگذشت.
آثار بزرگ براون شامل نشسته در تمام روزها (Down All the Days) یکی از پرفروشترین های بین المللی اوست و به ۱۴ زبان ترجمه شد. سایهای در تابستان (A Shadow on Summer) در سال ۱۹۷۲، رشد نیلوفرهای وحشی (Wild Grow the Lilies) سال ۱۹۷۶ و حرفهای آیندهدار (A Promising Career) که پس از مرگ او در سال ۱۹۸۲ منتشر شد.
او همچنین سه مجموعه شعر به نامهای به آرامی به بیداری من بیا (Come Softly to My Wake)، آوای حلزونها (Background Music of Snails) و چکاوک آسمانی(Skylarks) دارد که تمام آنها در مجموعه اشعار کریستی براون گنجانده شده است.
همچنین یک اقتباس سینمایی براساس کتاب (پای چپ من) نیز توسط جیم شریدان (Jim Sheridan) در سال ۱۹۸۹ ساخته شد.